- يكشنبه ۲۳ آبان ۰۰
- ۲۳:۵۱
- ۰ نظر
حال خوبی نداشتم. همه چیز اذیتم میکرد، حتی کوچکترین صداها. میتوانستم داد بزنم، کج خلقی کنم و به زمین و زمان بد و بیراه بگویم. اما صدایی از درونم مرا به سمت مدادرنگیهایم کشاند. تمام انرژیم را در یک ساعت و نیم روی کاغذ آوردم. حالا حالم خوب است. خوشحالترم و راضیتر.
یادم نیست آخرین باری که از نقاشیم رضایت داشتم کی بود. مداد را با ترس دست گرفته بودم. فکر میکردم نقاشی کردن از یادم رفته است. خطوط کج و معوج میشدند و به هر سویی میرفتند. من هم رهایشان کردم. نتیجهی رقص خطوط در هم و برهم، شد شادی و رضایتی از ته دل.
پ. ن: نقاشی مذکور رو میتونید اینجا ببینید.