- سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰
- ۲۲:۱۵
- ۱ نظر
شب است. به آن سوی پنجره چشم دوختهام، صدای هیاهوی باد در گوشم میپیچد. درختان به خود میلرزند و چارهای جز ماندن و ایستادن ندارند.
به امشب فکر میکنم، به یلدا. به آن یک دقیقهای که بیشتر کنار هم هستیم، به لبخندهایت که بیشتر میشود دید، به دستهایت که قدری بیشتر میشود گرفت، به بیشتر دوست داشتنت.
مثل همیشه پاییز سختی را از سر گذراندهایم. رنگهایش زیبا بود و دردهایش بسیار. شبهای سیاه و طولانی کم نداشت. امشب که آخرین و طولانیترینش است را جز با تو چگونه سر میکردم؟ یلداست و با هم بودنهایش. چند ساعتی چراغ دلمان را روشن کنیم و یادمان برود آن بیرون شب است و سیاهی، سرماست و بیبرگی.
دلتنگم. دلتنگ آن شبها که همه بودند و خانه پر بود از صدای خنده و حرفهایمان. مامان انارهای دانه شده و گلپر زده را آماده میکرد و بابا هیچ وقت هندوانهی مخصوص امشب از یادش نمیرفت. آجیل و میوههای روی میز را میبینم و دلتنگتر میشوم. برای آنها که دورند، برای آنها که برای همیشه رفتنهاند. کنار تو بودن خوب است ولی مگر میشود دلتنگ آنها که نیستند نشد، دل است دیگر، کوچک و تنگ!
همان طور که غرق در افکارم، به تو چشم دوختهام، نگفته حالم را میفهمی و خیره نگاهم میکنی، با همان لبخندت. به خودم میآیم و گونههایم چون لبوی روی میز سرخ میشود. این چه نگاه کردن است لامروت، آن هم در میانهی خیال! قند توی دلم آب میشود این طور که نگاهم میکنی.
دیوان حافظ را در دستانت میبینم. میگویی امشب بدون فال حافظ نمیشود. دل دل میکنم این بار خوش بیاید و خوش بماند. سرم از وعده و وعیدها پر است، از حضرت حافظ دیگر انتظار ندارم سر به سرم بگذارد. خیلی وقت است آرزوی یک خبر شاد روی دلم مانده است.
تو مشغول فال گرفتنی و من دل نگران. کاش کسی بیرون از خانهاش تنها نباشد. شب دراز است و سرد. کاش دلهایشان گرم باشد.
عقربهها میدوند ولی شب به سرانجام نمیرسد. زبانش را دراز کرده برایمان. چارهای نیست، یا برایم قصه بگو یا یک دهن آواز بخوان. نمیخندم، قول میدهم.
پ. ن: این نوشته حاصل خیالهای نویسنده ست.