به یاد رفاقت های کهنه ای که ریشه ای جز عشق نداشتند. عشقی پاک که به دیوانگی می مانست.
به یاد خنده ها و شادی هایمان، گریه ها و غصه هایمان. امید و آرزوهایمان، ترس و دلهره هایمان. به یاد آن شور و مستی ها و دیوانگی ها و آینده ای که با هم گره خورد.
من عزیز ترین سالهای عمرم را با تو دیوانگی ها کردم. هر روز را بی وقفه در احاطه ی نام و یادت بودم. با تو درد سقوط را کمتر احساس کردم و با تو به اوج رسیدم. من با تو رویاها ساختم و آرزو ها کردم. من با تو بود که طعم زندگی را چشیدم.
تو بودی که کائنات فدای خنده های شیرین اول صبحت بود. تو بودی که بالِ پرواز به من دادی. تو بودی که فراتر از مرزهای رفاقت دوستت داشته ام. و تو بودی که دستان گرم عشق را به دستانم رساندی.
من به تعریف و واژه ای فراتر از عشق، رفاقت و صمیمیت نیازمندم تا حقیقتِ بودنت را وصف کنم. و دنیا پست و حقیرتر از آن است که بخواهد و بتواند این رشته ی مستحکم و بی مانندی که قلبهایمان را در کنار هم نگه داشته از هم بگسلد!
من هنوز هم به سبز شدن ریشه هایمان، گرم شدن قلب هایمان و سر به فلک کشیدن شاخ و برگ هایمان ایمان دارم.
من به تو قول میدهم روزی دستان ما هم به آفتاب می رسد.