چه بخوایم چه نخوایم در مسیر زندگی قرار می گیریم. مسیری که پر از دو راهی و انتخاب و تصمیمه. مسیری که یه جاهاییش پر خاره و برای گذاشتن ازش زخم برمیداری. قرار نیست همش جنگل و سبزه زار باشه، یه جاهایی بیابونه. یه جاها آفتاب داغ می تابه به مغزت و میخوای فقط تموم شه و بگذری. یه جاهایی رو دلت نمیخواد ترک کنی اما ناچاری که بذاری و بری. 
انتهای مسیر رو نمی بینیم، به امید دلخوشیم. به اینکه یه جاهایی باد بیفته لای موهامون، دستامونو به امتداد افق از هم باز کنیم و آماده ی پرواز بشیم. 
اما خب این همه ی چیزی نیست که نصیبمون میشه. یه جاها تو گل و لای گیر میکنیم، یه جاها از خستگی نای ادامه دادن نداریم.
زندگی به خودی خود آسون نیست. اما لحظه های خوب هم داره که در کنار همون سختی ها نمایون میشه. 
نمیدونی لحظه ی بعد تو کدوم جاده قدم میذاری؟! همسفرهات کیا هستن و تا کجا قراره همراهت باشن؟! زندگی به طرز عجیبی غیر قابل پیش بینی و غافل گیر کننده ست. جوری که شاید هیچ وقت نشه همه چیز رو با قطعیت گفت اما مهم اون لحظه ست که دلت بخواد حرفت تا ابدیت کش بیاد و فرصتی برای غافل گیری نباشه.
زندگیِ گرم و لطیف کنار کسی که دوسِش داری میتونه یک لحظه سرد و زمخت بشه. کسی که بیشتر از همه دوسِت داره میتونه بدتر از همه رنجت بده. زندگی متناقض ترین چیزیه که دیدم.
مهم اینه ببینی دلت میخواد تمام این تناقضات و خوب و بدش رو چطور بگذرونی؟ رنج هایی که قرار زندگی بهت بده رو از دستای چه کسی بگیری؟ 
یادت باشه زندگی یه شبایی هم سرد و زمخته ...