نمیدانستم، یعنی حتی فکر نکرده بودم امشب را از چه بنویسم! اکنون که به رسم رفع تکلیف، نوشتن آغاز کرده‌ام درد در تمام وجودم میپیچد. از زیر شکمم چنگ می اندازد و  همچون قلابی درونم را بیرون می کشد. به خود میپیچم، مچاله میشوم، انتظار میکشم، بلکه خودش بیاید و لطفی کند و سایه اش را از سر من بیچاره بردارد.
تمام روز را در تکاپو بودم و یک لحظه نایستادم. نمیخواهم شب را هم در پیچ و تاب درد بگذرانم. اما انگار این چیزها به خواسته ی من نمی گذرد. دردش در درونم تیر میکشد. سیاهی شب مرا احاطه کرده و من تنهام، با دردی که درونم را به تسخیر درآورده ...