- جمعه ۲۳ آبان ۹۹
- ۲۳:۳۹
- ۰ نظر
نمیدانستم، یعنی حتی فکر نکرده بودم امشب را از چه بنویسم! اکنون که به رسم رفع تکلیف، نوشتن آغاز کردهام درد در تمام وجودم میپیچد. از زیر شکمم چنگ می اندازد و همچون قلابی درونم را بیرون می کشد. به خود میپیچم، مچاله میشوم، انتظار میکشم، بلکه خودش بیاید و لطفی کند و سایه اش را از سر من بیچاره بردارد.
تمام روز را در تکاپو بودم و یک لحظه نایستادم. نمیخواهم شب را هم در پیچ و تاب درد بگذرانم. اما انگار این چیزها به خواسته ی من نمی گذرد. دردش در درونم تیر میکشد. سیاهی شب مرا احاطه کرده و من تنهام، با دردی که درونم را به تسخیر درآورده ...