حس کرخت شدگی داشتم! نمیدونم اصلاً واژه ی درستی هست یا نه؟ پاهام یخ کرده بود و سرما از کولم بالا میرفت. به پوچی فکر می‌کردم. به چیزی شبیه به مرگ! به اینکه چقدر معجزه وار عشق منو پیدا کرد و من جاخالی ندادم و جا نزدم!  
از مردن میگفتم. راستی چرا مرگ اینقدر سیاهه؟ چرا مثل گرد خاکستر، پاشیده می‌شه روی زندگی ها؟ چیزی شبیه به سکوته، شبیه به خلا. شاید انتهای تمام شروع های این دنیای خاکی همینجاست! 
به نبودن ها فکر میکردم. به اینکه همین لحظه‌ی بودنمون کنار هم، چقدر شبیه معجزه ست.
تو هم گاهی دراز بکش و خیره به سقف، تو سکوت سحر، تو هوای گرگ و میش، فکر کن. 
من احساس میکنم فکر کردنای دم سحری خوب میچسبه ته ذهن و دل آدم. آخه بعد همه‌ی نبودن ها و تموم شدن ها، به بودن تو فکر کردم که دنیای خواب و خیالم اینقدر شیرین شد.