متحول شدن! تحول؟ فکر میکردم یه روز یه سنگی باید بخوره تو سرت تا به اصطلاح متحول بشی!
من نه قصدی برای تغییر داشتم نه اینکه یهو معجزه شد! آهسته، بی صدا، اما به شادی، تغییر داره خودشو تو تمام لحظاتم نشون میده.
این که چی شد شروع شد بماند، اما این پیاده روی های دم غروب، شده یکی از قشنگی های این روزای من!
تنهایی!
این بار میخواستم فقط نگاه کنم، خاطره جمع کنم، برای تمام سالهای بعدی که این لحظه ها و این کوچه ها رو ندارم.
هوا سرد تر از همیشه بود، سوز داشت. از سحر هیچی نخورده بودم . من بودم و پلی لیستم که تو گوشم پخش میشد. دستهام که توی جیبم مشت کرده بودم و چشمایی که رو در و دیوار کوچه های نزدیک خونه، تمام پیاده روی های گذشته رو به یاد میاورد. به حافظه ی ماهی و جلبک وارمون که اعتمادی نیست، تا تونستم عکس گرفتم از جزئی ترین چیزهایی که تا قبل امروز حتی ندیده بودم!
یه روز دلم برای درخت بید ته کوچه، همون که همیشه از زیرش رد میشدم و آسمونو نگاه میکردم، تنگ میشه.
دلم برای تموم اون کوچه هایی که بهم راه دارن و چندین و چند بار، بالا و پایین رفتم ازشون، تنگ میشه.
برای همه چیز، برای همه ی این روزها.
اما میدونم روزهای قشنگ تری قراره بیاد، همون طور که تا الان خودشونو بهم نشون دادن.
میدونی من خیلی خوش شانسم، برای همه چیز، برای همه ی روزهای سختی که با خنده میگذرن و هموارتر میشن ، برای تمام لبخندای عمیقی که رو صورتم میشینه، برای تمام اتفاقات خوبی که این روزها بهم رو آوردن.
من خیلی خوش شانسم، برای داشتن تمام این لحظه ها، برای داشتن تو.