- يكشنبه ۲ آذر ۹۹
- ۲۳:۳۱
- ۰ نظر
شاید هر کس نقطه ای توی زندگی اش داشته باشد که یک آن احساس میکند باید برود! به کجایش اهمیت ندارد، فقط برود! فرار کند. همه ی آدم ها را کنار بزند و سر به بیابان بگذارد. کنج عزلت گزیدن همین میشود نه؟
باید میرفتم. نمیدانستم کی دوباره باز خواهم گشت. قصد فقط رفتن بود، بی مقصد.
اینکه در این رفتن و نبودن، در این آدم گریزی ها چه پیش آمد را حتی خودم نفهمیدم! اما اکنون خودم را در آیینه میبینم که خنده از روی لب هایش محو نمی شود. من خودم را یافته ام و برق شادی در چشمانم گواه همه چیز است.
پاییز شاید فصل رفتن باشد اما پاییز برای من تعبیر دیگری از شادی ست. به رنگ نارنجی نارنگی و طعم گس خرمالو هاست.
پاییز بود که برگشتم، در یک هوای بارانی. در هوای خیس و نم دار زمانه، با تنور گرم و داغ دلم.
انگار کسی توی گوشم بازگشت را زمزمه کرد.
این بار آمدم تا خودم را در میان مردم بیابم. دیگر نه از رفتن ها هراس دارم نه از آمدن ها. چرا که دریافته ام این یک حقیقت است :
"هرجا هوا مطابق میلت نشد برو
فرق تو با درخت ، همین پایِ رفتن است."- سعید صاحب علم
پ. ن : میگن وقتی بارون میباره خدا قشنگه، بهتر صدامونو میشنوه، یا به زبون دیگه دعاهامون مستجاب میشه. من زیر بارون رفتم و فقط تو رو دیدم، فقط تو رو خواستم. زیر بارون دلتنگی هامو شستم و برق انداختم و گذاشتم همون قشنگ ترین کنجش، که فقط مال توئه.
من با زمزمه ی هر ضربه ی قطره های بارون شادی تو و قشنگ ترین خنده ها رو برات خواستم.