- چهارشنبه ۵ آذر ۹۹
- ۲۳:۵۴
- ۰ نظر
مگر نه اینکه این لحظه، این دقایق، این عمر را یک بار و تا انتهای نامشخصی در دستانمان داریم؟ مگر نه اینکه ما یک بار برای اولین بار، نگاهمان در چشم های یکدیگر گره می خورد ، صدایمان تا هزار توی وجود یکدیگر رخنه می کند؟
مگر من چند بار این لحظه را دارم، که این چنین در جدال عقل و عشق، در حصار تن گرفتارم؟
گویی کسی در عمق جانم، به ناگاه مرا در آتشی افکنده که دیگر راه گریزی از آن ندارم. آتشی که گلستانی اندرونش نهان است.
آتشی که در سرمای خانمان سوز زمانه، خانه ام را گرم می کند. رنج و اندوه ها را می سوزاند.
زندگی سراسرش رنج است. اینکه بگویی زندگی بدون رنج و اندوه حتی امکان داشته باشد، شوخی تمسخر آمیزی بیش نیست.
من هستم که تو به تنهایی کوله بار اندوهت را به دوش نکشی. تو هستی که من در تاریک ترین لحظه های زندگی ام، پر نور ترین قلب دنیا را داشته باشم. ما هستیم تا تمام تعلقات و چرک و کثیفی های روزگار را با هم در تنور احساسمان بسوزانیم. زندگی مگر جز این چه می تواند باشد؟
من باید تو را بی هراس، بی اندیشه ی فردا و بی پشیمانی، و از انتهای وجود دوست بدارم. هر چه می خواهد بشود ...