من از کجای این شب ها بگویم که نفهمیدم کی و کُجا، اینگونه مرا در بند و اسارت احساسم کشیدند.
من نفهمیدم چه شد، چه زمان اتفاق افتاد، در چه هنگام برای اولین بار دلم لرزید؟!
من غرق اقیانوسی بودم که نفهمیدم چطور پا به آن گذاشته بودم. دستان تو تنها چیزی بود که میدیدم و به آن چنگ زدم و به روی آب آمدم. اکنون من تا انتهای نا معلوم این اقیانوس، به مقصد آن جزیره ی مجهول و دور افتاده، پا به پایت شنا می کنم.