کاش می‌دانستم از چه بگویم. از تکرار، از تکراری شدن، دل خوشی ندارم. دلم می‌خواهد هر بار کلمات تازه ای از کوله پشتی ام بیرون بیاورم و برایت داستان ها بگویم. اما تو بگو آدمی که جز خودش و آسمان بالای سرش و همان آدم های هر روز، هیچ کس را نمی‌بیند، داستان از کجا بیاورد؟! او تنها خیال می‌بافد. خیال روزهای روشن!
به این فکر می‌کنم، تکرار هم می‌تواند خوب باشد. اینکه دیگران چه می‌گویند، آیا نوشتن از این مکررات باب طبعشان هست یا نه، چه اهمیتی دارد؟ من می‌خواهم تنها همین یک تکرار را با خود تا ابد به دوش کشم. تکرار دوست داشتنت، هر روز و هر ساعت، بیش از پیش، بی‌انتها.