تو سرم آشوبه، غلغلست. انگار یه دختر بچه تو مغزم داره میدوه و فرار میکنه. از چی؟ منم درست نمیدونم!
قلبم اما آرومه.
تو سرم بازار مسگرهاست. نون خشکی محل از وسط ذهن من رد میشه و داد میزنه. چی میگه؟ منم درست نمیدونم!
قلبم اما آرومه.
تو سرم یه دریا فکر و خیاله که کم مونده توش غرق بشم. دست و پا میزنم برای نجات. ساحل این دریا کجاست؟ منم درست نمیدونم!
قلبم اما آرومه.
اصلاً مگه میشه؟ شده دیگه!