- جمعه ۵ دی ۹۹
- ۲۳:۲۴
- ۱ نظر
امروز، اینجا، در یک بعد از ظهر آرام روز جمعه، به یک باره بند دل آسمان پاره شد. سکوت خانه در هم شکست، شاید هم در سکوتی فریبنده تر از پیش غرق شد؛ درست به یاد نمیآورم.
هاله ی روشن بنفش آبی، اتاق را برای لحظه ای نورانی میکرد و دوباره در تاریکی قهوه ای رنگ خود فرو میرفت. آمادهات میکرد تا اگر تمایل داری تو نیز نعره ها سر دهی و اگر چنین نمیخواهی، بیهوا از ترس به خود نپیچی.
صدای قطره های باران توی حیاط خلوت خانه، پشت پنجره و حتی توی سرم ریتم گرفته بود. اثر بخش تر از هر لالایی! نفهمیدم چه شُد. تنها چیزی که به یاد میآورم سکوت خانه و دانه های برف رقصان پشت پنجره بود.
و خواب مرا ربود که نفهمم چه دلگیرانه این جمعه ی متفاوت به غروب میرسید!