طبق شبهای گذشته کارهامو انجام دادم، در اتاقمو بستم، چراغو خاموش کردم و دراز کشیدم و به این فکر میکنم از چی بگم؟ از چی بگم که ناگفته مونده و ناگفته موندنش خوب نیست؟

امروز رو چند ساعت به خودم مرخصی دادم. زمان دادم برای گریز به خواب، پناه بردن به سریال و کارهای خرد و ریز دیگه. نفس کشیدم. آروم بودم. اما فردا قراره از فرط اضطراب چطور به خواب برم؟ 

دو هفته در فشار روانی و حتی جسمی بودن رو چطور تاب بیارم؟ چطورش رو شاید درست ندونم اما میدونم که از پس این هم بر میام؛ همون طور که از پس خیلی چیزهای دیگه براومدم. 

من از همه توانم مایه میذارم تا این سختی ها به خوشی ختم بشه. چون به تو قول دادم و به خودم. 

این روزها وقتی که حس و حالی شبیه به دلتنگی دارم، صدای محمد نوری توی گوشم میپیچه که میگه :

" تا تو بودی، در کنارم 

کوه و دشت و آسمان رنگی دگر داشت

ساز پر شور من آهنگی دگر داشت 

تا تو بودی، چهره ‌ی گل تازه تر بود

آسمان ها از ستاره پر گهر بود

تا تو بودی خنده بود و آرزو بود ..."

هنوز خنده و آرزو هست، اما ادامه میدم برای خنده های عمیق تر و پر رنگ تر. برای روزهای خوش عطر و بو تر.