یه وقتا خواسته یا ناخواسته مجبوریم به دویدن و دویدن. حتی مهلت یه خواب با آرامش کامل رو شاید نداشته باشیم. درست مثل این لحظه و امروز من که دویدم و دویدم و حالا هم بعد تموم کردن این نوشته ی شاید بی سر و ته باید بخوابم و هنوز گرم نشده، کله ی سحر، حتی قبل از خروس خون بیدار بشم و ذهنمو لا به لای کلی استخون و شریان و عصب و غیره و غیره حبس کنم. برای چی؟ یک عدد، یک نمره.

این روزها تا ذهنم میاد رویا ببافه با جزوه ها تو سرش می‌کوبم و ازش میخوام فقط ادامه بده. دو هفته رنج میرزه به روزهای خوش بعدش، مگه نه؟