دلم لک زده برای یک جرعه آرامش، یک خواب بدون کابوس، بدون اشک و آه! اشک ها از چشمهایم جاری بود که از خواب پریدم. اما نای برخاستن نداشتم. با بغض جا خوش کرده توی گلویم دوباره چشمهایم را بستم.

از حجم مطالب نخوانده، پای ادامه دادنم سست شده. می‌دانم یک ساعت مانده به موعد مقرر، اضطراب مرا از ارتفاع به زمین می‌زند و صدای خرد شدن استخوانهایم را خواهم شنید؛ اما باز هم نمی‌دانم اکنون چه کنم. چه کنم که فقط بگذرد؟ 

دوباره برای ساعات کوتاهی چشم برهم می‌گذارم شاید در تاریکی، نوری مرا به سمت خود بخواند.

دلم بیش از هر چیز آرامش می‌خواهد. دعای عهد را لا به لای موسیقی ها پیدا میکنم، در تاریکی اتاق چشمانم را می‌بندم و فقط گوش میسپارم. کاش فردا بیایم و بنویسم که " آن دعای عهد، معجزه کرد ‌!"