- يكشنبه ۲۱ دی ۹۹
- ۱۶:۴۳
- ۱ نظر
به مرگ فکر میکنم.
به چیزی که مثل یه زلزله میتونه یه خونه رو آواره کنه.
و همون قدر غیر قابل پیش بینی و دردناکه!
سن نمیشناسه، شب و روز نمیشناسه، هیچی نمیشناسه.
یهو میاد و عزیزترینت رو میبره.
به مادر و پدری فکر میکنم که فکرش رو هم نمیکردن داغ جگرگوشه شون رو ببینن.
به بچه هایی فکر میکنم که چه نعمتی ازشون دریغ شد. چه لحظه هایی که ازش محروم شدن. ساده ترین لحظه هایی که یه دختر که هنوز ۵ ماهه نشده، نیاز داره. و پدری که هیچ وقت برنمیگرده.
به همسری فکر میکنم که اول جوونی غم و مسئولیتی رو شونه هاش افتاده که صبر بی اندازه میخواد تحملش.
به این فکر میکنم که چقدر زود دیر میشه. هیچ وقت نمیدونیم آخرین دیدارمون قراره کی باشه؟ همین یک ساعت قبل، یا بیشتر از دو هفته قبل؟
به تمام روزهای خوشی که حالا ازمون دریغ شده فکر میکنم .
به اینکه دیگه توی جمع هامون همیشه یه نفر کمه.
به اشک هایی فکر میکنم که هر وقت یادش میفتم سرازیر میشه.
به سکوت خونه ای که هر بار با ترکیدن یه بغض میشکنه.
به قلبی که یک باره از تپش میایسته.
شاید اگه ازم بپرسی چی شده با یه جمله ساده ی اخباری اون چه که رخ داده رو میگم؛ چیزی که خیلی بیشتر از اون یه جملست.
تا حالا مرگ رو اینقدر نزدیک به خودم ندیده بودم، اون هم اینقدر دردناک.
قبرستون سرده.
وسط دی از همیشه سردتر.
وسط بیخوابی کشیدنها و امتحانای فشرده، اینکه ماسک روی صورتت خیس آب بشه از سیل اشک ها و تو یه ماشین کنار مادری بشینی که برای بچش ناله سر میده و پدری رو ببینی که بغضشو میخوره، و از پشت سر فرزندشونو که تو آمبولانس رو به رو برای همیشه خوابیده، بدرقه میکنن، باقی دردهای عالم رو از یادت میبره.
قبرستون سرده.
و از همه سردتر برای دختری که منتظر بوده باباش از بیمارستان برگرده ...