غم از روی شانه هایم سر می‌خورد و به یک باره تمام تنم از سرما به لرزه درمی‌آمد. شبنم های محبوس در چشمانم، باران می‌شدند و سیلی به راه می‌افتاد. قلبم تیر می‌کشید و جایی در گوشه ذهنم به دنبال خاطراتی بود که هرگز باز نمی‌گشتند! اما؛ 
" من چه می‌دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟"