شب است و سرما و تاریکی ، شب است و یک هزار دردِ دلتنگی؛ از زمستانی چُنین، دیگر چه انتظاری می‌توان داشت؟
اما اگر حقیقت را از من بخواهی، من در دلم نقطه ی نورانی و گرما بخشی دارم که جور چندین و چند از این سرماها را می‌کشد. دستانم را می‌گیرد که طاقت بیاورم، که باز طنین موسیقی در گوشم این چنین زمزمه کند :
" آخ نمی بینی که دلم تنگه
تو این دریای چشمان سیاه رو
پس چرا داری
دو تا چشم 
دو تا چشم
دو تا چشم سیاه داری ... "
من به وقت سرما، به وقت تاریکی، به تو فکر می‌کنم و به چشمانت، به نقطه ی نورانی قلبم که از تو دارم ...