دیشب یک آن حس کردم نوشتن از سرزندگی، ادعایی بیش نبود! حس کردم هنوز زنجیره ی روزهای پوچی و بیهودگی ادامه دار است و من هر چه تلاش کنم راه رهایی وجود ندارد! میخواستم زمین و زمان و هر آنچه دم دست می یابم مقصر بدانم و خود را تبرئه کنم!

اما امروز که شروع شد ، چشمانم را که باز کردم، جرقه ی حال خوب امروز را توی ذهنم دیدم. بی معطلی دست به کار شدم و در انتها جز احساس رضایت و شادی چیزی نمیدیدم. 

شاید امشب هم شادی های روز ته بکشد، شاید امشب هم همه جا را سیاه و بی رنگ ببینم، اما این بار به نور، به امید، به فردا، ایمان دارم.