فکر میکردم احساساتم ته نشین شده ، رسوب کرده و حداقل دیگر آمدن و رفتن و بودن و نبودن کسی برایم آنچنان اهمیت ندارد ! اما امروز انگار دلم از چهارخانه های پیراهنش تنگ تر شده ، هزاران پروانه دوباره در دلم به پرواز درآمده اند و سکوت دیروز و امروز و فردایم جز تلاش بیهوده ای برای نادیده گرفتنش نیست . تا وقتی دوام بیاورم به سکوت های بی سرانجام و نگفتن های بیشمارم ادامه میدهم. اما تا کی میشود دوام آورد ؟ تا روزی که رفتنش را به نظاره بنشینم و دیگر گفتن و نگفتن ، هر دو به بیهودگی همین ثانیه ای که بدون او گذشت باشد ؟