مثل خیلی از روزهای دیگر بود. درگیر درس و باقی جزئیات تکراری زندگی! از خواب عصر گاهی که بیدار شدم، طبق عادت به سمت تلفن همراه خود رفته و در حال چک کردن احوالات دیگران بودم که پیام داد.

گفت : " میای بریم بیرون؟ "

گفتم : " کی؟ "

گفت : " الان، همین امروز "

گفتم : " اوکی"

و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که به سمتش راهی شدم. نه که اینقدر خشک حرف زده باشیم، نه. همان چند خط مکالمه سرشار از خنده و شوخی بود. اما نه تنها آن ۵ کیلومتر پیاده روی و همکلام شدن با او، روح مرده در روزمرگی ام را زنده کرد، که این همراهی خودم، این حضور بی منت و سریع، یا به قول خودمان این " پایه بودن" حس عجیبی را روانه ی رگ هایم کرد. من امروز را با افتخار به خودم زندگی کردم.