مثل باقی روز ها بود . درگیر رومزه ها و فضای مجازی بودم ! صدای لخ لخ آشنایی از حیاط خلوت به گوشم رسید . با ذوق خودم را پشت پنجره رساندم . چشمانم دنبال یاکریم بود . ندیدمش . هر سال از این موقع سال به بعد ، یاکریم ها حیاط خلوتمان را بر می گزیدند و مهمانمان می شدند . گاهی هم در پلاستیکی که گوشه حیاط آویزان است تا وسایل خیس باران نشوند گیر می کردند . صدا صدای آشنایی بود . صدای بال زدن یاکریم وقتی به آن پلاستیک برخورد می کند . ندیدمش . رفتم تا دوباره غرق شوم . دقیقه ای نگذشته بود که باز همان صدا به گوش رسید و خودش بود . روسری سرم کردم و به سرعت خودم را به حیاط خلوت رساندم . اولش بی تابی میکرد و امان نمی داد نجاتش دهم . گمان کنم خسته شد که آرام روی زمین ایستاد تا دو دستی بغلش کردم . آنقدر آرام و ناز بین دست هایم جا گرفته بود که فرصت شد این عکس یادگاری را با هم بگیریم . به یاد تمام یا کریم هایی که آزادشان کردم . عکس را که گرفتیم پرواز کرد و رفت . رهای رها .