من از کجا قصه بگویم که درد از آن چکه نکند؟ آن قدر این زخم ناسور دردناک و عمیق بود که روزی اگر نامی از ٩٩ برده شود، من به یاد نود و درد می اُفتم! دردی که ارزشمندترین درس زندگی را به من آموخت.
زندگی به ثانیه ای و نفسی و تپش قلبی وابسته است. مهلتت که به اتمام برسد دیگر نه سن و سال اهمیتی دارد، نه ملک و دارایی. آنگاه تنها چیزی که از تو به جا می ماند قلب هاییست که روزی گرمی بخششان بودی و حال به یاد تو در تپش اند و در نبودت فشرده می شوند، اشک دلتنگی می شوند و خنده ی بغض آلود. 
تو از ساعتی دیگر از زندگی ات بی خبری؛ چطور مغرورانه و سنگدلانه جولان می دهی؟! حال بنشین و ترک بینداز به جان و قلب دیگری. برنجان و شب آسوده سر بر بالین بگذار!
من طعم رفتن های نا به هنگام را چشیدم. " من تشنه ی این هوای جان بخشم ، دیوانه ی این بهار و پاییزم ، تا مرگ نیامده ست برخیزم ، در دامن زندگی بیاویزم. "