حسادت، این واژه ی شوم و نامرئی! کمین کرده در ورای تمام دیده ها و نادیده ها، خوشی های به تصور کشیده شده و تمام آن نهانی های بیشمار.
نمیدانم حسادت از حسرت سرچشمه میگیرد یا حسرت از حسادت؟! شاید اصلا برادر های ناتنی یکدیگر باشند؟
هر دو چون بختکی بر روزهای خوش زندگی ند و متوقف کننده آنها!
حالا هی بیا و به خودت حالی کن که اینها ظاهر است، بهترین حالت است، خانه خراب کن روزهای توست، مگر حرف در گوشش میرود؟
تار می تنند به دور قلبت، تنگ تر و تنگ تر! زندگی را حرامت می کنند.
امان از آن حسادت ها که شاید از سر عشق باشند! خوره ی جانت می شوند، مثل کبریتی در انبار کاه، جرقه ای از آن کافیست برای به آتش کشیدنت!
امان از آن حسادت ها که تو را از خودت بیزار می کنند .
امان از آن حسرت ها و نداشتن ها که تو را به گزینه ی کنار گذاشته شده مبدل می کنند.
شاید من اینگونه ام :

من بیشتر از اینکه صبور باشم، حسودم...

به چی یا کی، خیلی مهم نیست!

من به هر اتفاقی که یه سمتش تو باشی و طرف دیگش خودم نباشم حسودم!

من ساعتای زیادی به عکسای تو خیره می شم و به آدمایی نگاه می کنم که چقدر شبیه من نیستن...

به لبایی که تو رو صدا می زنن، به گوشایی که از تو می شنون، به چشمایی که تو رو می بینن...

و به این فکر می کنم که چقدر آرزو داشتم، تا همه اونا من بودم!

آدما، مرگ مشخصی دارن که حتما ازش بی خبرن...

اما من مطمئنم، از حسادت دق می کنم .

_ پویا جمشیدی