زندگی بالا دارد، پایین دارد، بر یک قرار نمی‌ماند. گاه دلم می‌خواهد مثل بچه گربه ی سیاهی با شنیدن صدایی، دیدن حضوری، با بیشترین سرعت ممکن در بروم. که کسی مرا نبیند و به من نزدیک نشود.

این روزها خودم را خاکستری رو به سیاه می‌بینم. سفیدی ها چرکین شده‌اند. درد آزرده ام ساخته و روحم چروک و مچاله در گوشه ای از این جسم خاکی کز کرده است.

زندگی همین است. سفیدی مطلق چشم و دل آدم را می‌زند. ما نیاز داریم به غم، به تیرگی، به هر چه وجود و حضور خوبی ها را ارزشمند تر می‌کند. 

من اگر امروز را در دره ی احساساتم سرگردان بودم، فقط می‌خواهم درکم کنی، نه چیزی فراتر و بیشتر از آن.