سیزده روز از سال ١۴٠٠ سپری شد. نوروز بود اما جز نو شدن طبیعت و روزهای پر شکوفه نو شدنی ندیدم! این عید رنگ و بوی عید های همیشه را نداشت. دست غم را روی شانه هایم حس میکردم. که مهم نبود اگر خودمان را با خنده سرگرم میکردیم، غم خوب میدانست کجا در میانه ی شادی های گذرا بیخ گلویمان را بچسبد!

هر غمی شبیه زخم های روی تن است. زخمی که به جان و تنت میچسبد شاید روزی اثرش آنچنان محو و کمرنگ شود که دیگران از بودنش و رفتنش هیچ نفهمند، اما تو مختصات دقیق آن را خوب میدانی و هاله ی محو آن برایت هنوز هم نمایان و آشکار است. زندگی همین است. این غم ها آمده اند که بمانند. باید با ایشان خو گرفت و رفیق شد. آنها را با شادی و خنده آشتی داد و سر یک سفره نشاند.

اینگونه است که زندگی می گذرد و اینگونه بود که این سیزده روز هم گذشت.