خستگی! واژه ای که در این لحظه تنگ تر از تمام روز های گذشته مرا در آغوش گرفته!

پیش از ظهور اولین پرتوهای نور تا به اکنون در تقلا بودم، برای فرار، فراموشی و یک قدم نزدیک شدن به فردایی که شبیه دیروز نباشد.

چشم هایم بی رمق شده اند و امانشان بدهم به پلک بر هم زدنی هفت پادشاه را خواب دیده اند! بار تمام احساسات دیروز و امروز مثل طفلی چموش روی شانه هایم جا خوش کرده و سرم هم دیگر تاب و توان شنیدن هیچ نوایی را ندارد!

اما ادامه میدهم و در تکاپو میمانم چرا که انتخاب کرده ام روزهای شلوغ را بیشتر قدر بدانم و دوست بدارم. آنها مرا میسازند، از ریشه و محکم تر از قبل.