من درگیر احساس ناشناخته ای شده ام که نامش را نمی دانم. در اعماق وجودم درد است و در دل و ذهنم بی قراری ها. صبر و تحمل ، آن داروی تلخ همیشگی ام شده که هر چه بیشتر به خوردم می دهند بیشتر بی تاب می شوم. شب هایم نه سیاه قیری رنگ اند نه سفید شیری رنگ . شب هایم به رنگ نور محو چراغ های شهری دور دست است که از بام شهر به آن می نگری . 

و دوباره شب شده است. و صبر من رو به زوال رفته است. دوباره در این ساعت شب بیهوده ای بیش نیستم با کارهای عقب مانده. و این روند رو به تکرار تا کی بر دوام خواهد بود ؟