روزهایی بود که زیاد حرف میزدم برای بقیه. حرف داشتم برای گفتن. روزهایی بود که هیجانی عمل می‌کردم. صبر نداشتم. قدرت هضم و تحمل درد رو نداشتم. زمان گذشت و اتفاقاتی رخ داد که به این نقطه رسیدم.

حالا خیلی کم تر از همیشه حرف میزنم. چون از خبر این رو به اون رسوندن و غیبت و این طور حرفها خسته‌ام. چون حرفی برای گفتن از خودم ندارم. اولویت هام، آدم های مهم زندگیم تغییر کردن. هیجانی عمل نمی‌کنم. آینده نگرانه تصمیم میگیرم و عمل می‌کنم. درد کشیدم و تحمل و صبر رو یاد گرفتم. دلتنگم و باز هم میخندم، باز هم رویا می‌بافم. 

این روزها با وجود سخت بودنش، خوشحالم. چون خودم رو میشناسم و سر جنگ با کسی ندارم. منم و جهان کوچک خودم.