نه کسی صدای تپش های تند قلبم را شنید نه لرزش دستانم را دید و نه آتش گرفتن و نفس های به تنگنا افتاده ام را فهمید. دردی که توی سرم پایکوبی میکرد را احدی حس نکرد و شوره زار زیر پلک هایم دیده نشد. و من باز هم خندیدم، باز هم بهانه آوردم و باز هم ادامه دادم.

زندگی کج مدار خودش را بیشتر از پیش به من ثابت کرد که اینجا هر بار از قوی بودنت بگویی، بیشتر توی چشم سختی ها میروی. هر چه عمیق تر دوست بداری، بیشتر نادیده گرفته می شوی. هر چه حساس تر و با احساس تر باشی، بیشتر زخم و جراحت می بینی.

این می شود که آدم یک جایی کم می آورد، عشق توی رگ هایش می خشکد، برق توی چشمانش خاموش میشود، خسته می شود، سنگ می شود، سرد می شود. من لبِ مرز آنجا ایستاده ام! 

انحنای روح من ،
شانه های خسته ی غرور من 
تکیه گاه بی پناهی دلم ، شکسته است ...
کتف گریه های بی بهانه ام 
بازوان حس شاعرانه ام ،
زخم خورده است ...
دردهای پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا ؟

_ قیصر امین پور