در عجبم از خودم و گذر سریع روزها! صبح به شب می‌رسد و شب به صبح و من باز هم زمان کم می‌آورم. ثانیه ها از دستم گریزان‌اند؛ آنچنان که کلمات! ذهنم روی موضوعی نه چندان مهم آنچنان قفل می‌شود و مغزم را می‌خورد که تنها دلم می‌خواهد از همه کس و همه چیز بگریزم.