باید بعد از دلتنگی هم مرحله‌ای می‌بود. واژه‌ی دیگری وجود می‌داشت که بیان کنم چگونه فرسنگ ها از دلتنگی دور شده‌ام و دلتنگی همنشین دائمی قلبم شده است. بیدار می‌شوم با من است. راه می‌روم با من است. صبح، ظهر، شب، بی وقفه با من است. همانگونه که حضورِ دورِ تو همیشه با من است.

باید واژه‌ای می‌بود تا بیان کنم به چه سان شوق دیدار، آن کور سو چراغ قلبم شده. دائماً روشن است و سایه‌ی حضورت را بر دیوارهای قلبم می‌اندازد. 

حالا که مرحله ای و واژه ای نیست، تو از بی‌قراری هایم بدان و بخوان که اکنون دلتنگی جزئی از خون من است. در پوست و گوشت و استخوان من است.