- سه شنبه ۳۱ فروردين ۰۰
- ۲۲:۲۸
- ۱ نظر
افتخاری تو گوشم میخونه :
وای از شب تارم
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم
از دیده رهِ کویِ تو با عشق بشویم
با حالِ نزارم
و من دلم میخواد شده برای یک ساعت به هیچ چیز فکر نکنم. به هیچ چیز هم که نه! فقط به تو فکر کنم. به واژههایی فکر کنم که میشه از تهِ چندین لایه فکر و خیال، برای گفتن از تو بیرون کشید و رختِ نو به تنشون کرد.
دلم میخواد یک روز تمام، فارغ از دنیای آدمها، فقط از تو و برای تو بنویسم.
اما دوباره افتخاری میخونه :
گر بوی تو را باد به منزل برساند
جانم برهاند
ورنه ز وجودم اثری هیچ نماند
جز گرد و غبارم
میفهمم نوشتن بهانه ست. فرار کردن بهانه ست. من در پی ردی از حضور توام. در پی جایی در کنار لحظهی اکنون و آغوش توام.