- چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۰
- ۲۳:۳۷
- ۳ نظر
سردرد، رفیق همیشگی و جدانشدنی من، امروز هم مهمونم بود. وقتی میاد فقط برام درد نمیاره! وقتی هست حس میکنم مغزم از فکر و خیال در حال انفجاره و یه لحظه امون نمیده. دلم میخواد بخوابم و راحت شم از فکر اما از درد خواب به چشمم نمیاد. حتی وقتی رفیق همیشگی بعدیم، یعنی قرص، به بالینم میاد تا بلکه درد رو راضی کنه تا بره، بعد اصرارهای مداومش و اندکی به خواب رفتن من، خواب و خیالهای بیهوده و عذابآور دست از سرم برنمیدارن!
اما الان که درد رفته، وقتی غرق در حال رهایی پس از درد هستم و نوای موسیقیهای بیکلام رویایی توی گوشم پیچیده، حس میکنم روی زمین نیستم؛ بلکه خونهم تو یه تیکه از کهکشون رویایی خیال هامه.
من بیاندازه قدر این حال خوش و رهایی اکنونم رو میدونم. تو چقدر قدر سلامتی که داری رو میدونی؟