من اهل رنگ و هنر بودم. جزئی از وجود من مداوم درگیر مدادرنگی‌ها و آبرنگم بود. تا تونستم قلم به دست بگیرم شروع کردم به کشیدن و نشون دادم چی تو چنته دارم و منو به سمتی که شکوفا بشم هدایت کردن.

من عاشق رنگ‌ها بودم. مداد‌رنگی های سبزم زودتر از باقی رنگ‌ها کوچیک و ناپدید می‌شدن. من عاشق گیاهان و هر چی سرسبزی بودم. بعدها من عاشق بنفش و آبی شدم و کهکشان‌های خودم رو رنگ می‌زدم. 

روزی رسید که شروع کردم به نوشتن از روزهام، توی کاغذهای پراکنده. شاید همه چیز از همون جا شروع شد. از میل و عطش من به خوندن و نوشتن. اولین بار که سعی کردم واژه‌ها رو به صورتی قشنگ‌تر از همیشه به نخ بکشم، سال ١٣٩۵ بود. بازخوردی که از اون نوشته گرفتم اونقدر قشنگ و انرژی بخش بود که عاشق نوشتن شدم. دیگه رهاش نکردم. حالا می‌فهمم من پیوندی از رنگ‌ها و کلماتم.