- پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۰۰
- ۲۳:۱۹
- ۱ نظر
روز عجیبی بود. اول روز با تمام کم خوابیای که داشتم، خواب از سرم پریده بود! مقدار زیادی از روز را بیهوده گذراندم. باقی اش را خواب بودم. در عالم خواب انگار دارویی شفابخش را در رگ هایم جاری کرده باشند، حس سستی و رهایی عجیبی داشتم. بیدار که شدم سرمست بودم. کارهایی که مدتها بود عقب میانداختم را پشت سر هم انجام دادم. آنچنان که اکنون از رضایت روی پاهایم بند نمیشوم. پر حرف شده ام. خیالهای قشنگی در سرم دارم. از روزهای سخت پیش رو نمیترسم. از عقب ماندن از برنامهام نمیترسم. نمیدانم این حس از کجا آمده؟ اما بسیار دوستش دارم.