حس می‌کردم در حالِ بدم، یک جاهایی که به بن بست برسم، مجبورم بایستم و راه‌های آمده را برگردم. فکر می‌کردم همیشه تحمل حس و حالات ناخوشایند، افکار پوچ و تهی، سخت و طاقت فرساست. من گمان می‌کردم زندگی ارزش این همه درد را ندارد. اما تمام اینها گمان‌هایی نادرست بود.

تو آمدی و از ته بن بست‌هایم درهایی گشودی که نمی‌دیدمشان؛ تو ٱمدی و دیگر نفهمیدم چطور اینگونه متمایل شده‌ام به قوی بودن، به ادامه دادن. با تو بود که فهمیدم زندگی ارزشش را درد، اگر تو کنارم باشی.