- چهارشنبه ۵ خرداد ۰۰
- ۲۳:۳۵
- ۰ نظر
ازم پرسید: «خوشحالی که به این دنیا اومدی یا ترجیح میدادی نباشی؟»
با لبخند گفتم: «برام فرقی نداره!»
با لبخند معنا داری نگاهم کرد. میدونم ته ذهنش، ته چشماش، این بود که من یه آدم سیر شده از این زندگیام. که ترجیحم نبودنه.
شاید درست فکر میکرد. من از زندگی سیر شده بودم. دلیلی برای ادامه نداشتم. اما الان داستان فرق میکنه. من امیدی توی قلبم دارم برای رسیدن به حسهای خوبی که ازم دریغ شده. من دلیلی برای ادامه دادن دارم که باید مخفیش کنم. من فقط خسته م؛ از این روزها، از این شرایط و از این دنیا. همین و نه بیشتر.