من دلم روزها قبل، حوالی رد طلایی رنگ طلوع روی کوه‌های رو به رو، شناور بین آبهای برکه‌ی وسط پارک، روی همون نیمکت جا موند. دیگه هیچ خستگی‌ای به اندازه قدم زدن های بی وقفه ی اون روز دلچسب نبود. هیچ دیدار دوباره‌ای من رو اونقدر سر شوق نیاورد.

وقتی گرمای آفتاب سر ظهر روی صورتم حس می‌شد و در اون ارتفاع، روی اون نیمکت، حس می‌کردم تو بهترین جای دنیا نشستم و چشم‌هام رو بستم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم دلتنگی اون لحظه و اون مکان می‌تونه چقدر سخت باشه. دلم نمی‌خواست تموم شه و جز این کاری از دستم برنمی‌اومد.

زمان منتظر ما نمی‌مونه، راهشو می‌کشه و میره و وقت به اتمام می‌رسه. فقط کاش بهم فرصت بده، یک بار دیگه و تا آخرین لحظه‌ی بودنم، اون حس عجیبو برای خودم داشته باشم و بهترش رو بهت برگردونم.