- سه شنبه ۱۸ خرداد ۰۰
- ۲۲:۰۴
- ۰ نظر
امروز بیشتر از روزهای دیگهی به واژهی دوستی فکر میکردم. به خودم اومدم و دیدم دلتنگتر از همیشه دارم گذشته رو مرور میکنم. آهنگی اتفاقی برام پخش شد که جزئی از چندین آهنگی بود که خانم آ برام فرستاده بود و روزها روشون قفل بودم. افتادم وسط همون روزا. همون قدم زدن تو حیاط دانشگاه و حتی بیرونش، از این یکی در به اون یکی در. افتادم وسط روزی که دربی داشت. جمعه بود. رفتیم پارک آبشار و چای و کیک خوردیم و نهار :))) یه لحظه تمام با شور و حرارت تعریف کردنا و از هر دری حرف زدنام اومد جلوی چشمام. شبهایی که رو تخت من مینشستیم و حرف میزدیم و میخندیدم. مسخره بازی استوری جوراب =)))!
و تمام جزئیات و روزهایی که جا برای گفتنشون کمه. آخه ما شب و روزمون با هم میگذشت خب. :")
به خودم اومدم دیدم چقدر دلم تنگه برای مسیر رفت و برگشت با قطار، با خانم ال. دلم تنگه حتی برای اون کوپههای مرگ! برای اون شب آخری که وسایلو جمع کردیم اومدیم خونه و فکر نمیکردیم اینقدر موندنی بشیم. تازه همه چیز داشت قشنگ تر میشد. :")
دلم تنگه برای دوستیهامون که منو به اون شهر وصل میکرد. دوستیهایی که بعد اینهمه روز هنوز برقراره ولی نیمه جون! دیگه اتفاقی نیست، هیجانی نیست، شنیدن صدای خندهای نیست.
میدونی، دلم میخواست و هنوز هم میخواد ته تهش، بتونم بگم اون شهر برای من بهترین شهر بود به خاطر دوستیهایی که هیچ جای دیگه نمیتونستم داشته باشمشون.