آدم یه روزایی به دلایلی عصبانیه، از خودش از بقیه، حتی بدون دلیل خاصی، شاید به خاطر به هم ریختن هورمون‌ها حتی. من امشب عصبانی و آشفته‌ام و نمی‌دونم چرا از بین اینهمه اتفاق و خاطره باید یاد اون روز و اون مسابقه نقاشی بیفتم.

برای اولین بار بود برای سبک مداد رنگی تو اون مسابقه شرکت می‌کردم. دو تا طرح آماده کرده بودن برای کشیدن؛ یکی چند تا ظرف سفالی لعاب‌دار سبز رنگ و اون یکی یه گلدون با طرح خیلی قشنگی که روش داشت و چند تا گل توش. بقیه‌ی دوست‌هام تو سبک‌های گواش و آبرنگ رفتن سراغ اون گلدون قشنگه، منم ترسیدم از تنها و تک بودن، ترسیدم از مسیر متفاوت، نشستم کنارشون و همون گلدون رو کشیدم در حالی که می‌دونستم اون چندتا ظرف سفالی برای من خیلی بهتر بود. اون روز جرئت تک بودن، تنها بودن و مسیر متفاوت رفتن رو نداشتم و باختم. من استعداد و توانایی‌ش رو داشتم و سال‌ها حسرت اون مسابقه رو خوردم که سر یه انتخاب مسیر اشتباه از دست دادم.

می‌ترسم دوباره مسیر رو اشتباه برم. می‌ترسم با فکر به بقیه و حرف‌ها و رفتارهاشون، یادم بره خودم باشم.