گاهی دلم می‌خواهد برای چند ساعت هم شده به جای شخص دیگری زندگی کنم، جای دیگری باشم، حس دیگری داشته باشم. خانه مان ایوان داشته باشد، فرش پهن باشد توی ایوان، باد بوزد لای موهایم، کتاب بخوانم، دلم می‌خواهد در جنگلی باشم و صدای پرنده هایش توی گوشم باشد. حس مرموزش زیر پوستم بخزد. دلم می‌خواهد لب دریا باشم، بنشینم و بی توجه به گذر زمان موسیقی هایم را بشنوم. دلم می‌خواهد جایی باشم که دیگر آدم ها هم هستند و بتوانم ماجرایی پیدا کنم برای تعریف کردن، حرفی داشته باشم برای گفتن. دلم می‌خواهد کتاب فروشی باشم که کلی کتاب خوانده و خیلی چیزها سرش می‌شود. دلم می‌خواهد گلفروشی باشم که ساعتهایش را بین آنهمه گل های زیبا می‌گذارند و هدیه های شادی بخش دیگران را آماده می‌کند. دلم می‌خواهد بروم در دنیای داستان ها و فیلم ها سرک بکشم، جزئی از زنان کوچک باشم، آن سه بچه‌ی «ماجراهای بچه های بدشانس» را از نزدیک ببینم و در کنار آن ها معمایشان را حل کنیم. آنه شرلی باشم و دیانایی داشته باشم برای داستان سراییدن و خیالبافی هایم. 

دلم می‌خواهد جایی جز اینجا باشم، حسی جز این دلتنگی و خستگی مزاحم داشته باشم. حال که نمی‌شود عجالتاً خیال می‌بافم و آرزو می‌کنم و منتظر می‌مانم این روزهای خاکستری بگذرند، شاید فردا رنگ‌های بیشتری برایمان کنار گذاشته باشد.