چشم‌هامو بسته‌م، تاریکیِ محضه. شلوغیِ بی امون این روزها توی سرم جنگ راه انداخته. گنده لات این جنگ، روزگار دزد و بخیل ماست، که هر چی دوست داشتیم رو ازمون گرفته. به جاش دلتنگی داده، دوری داده، اشک داده و یه دل ترک ترک شده از آرزوهای از دست رفته.
من تو این تاریکی محض یه روزنه‌ی نور می‌بینم. فرار می‌کنم از جنگ، فرار می‌کنم از این زندگی و در پس اون نور، تو رو می‌بینم. من دنبال تو نمی‌گشتم اما روشنایی که به دنبالش بودم رو توی قلب تو دیدم. من شیفته‌ی قلبت شدم، شیفته‌ی کسی که هستی.
حالا بند بند وجودم وصله به تپش‌های قلبت. ذره ذره‌ی وجودم در آرزوی وصل تو لحظه شماره. 
روح من در آغوش تو حل شده؛ جز تو نمی‌بینه، جز تو نمی‌خواد. تو جزئی از وجود منی، من جامانده در دست‌های توام. 
من دلتنگم، خسته م از این دوری. من محتاج نگاه توام. مشتاق یک بار دیگر گرفتن دستان توام. من دیوانه‌ی لایعقل صدای توام. تو بگو «کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟» 
زندگی اگر چه سخت، اگر چه زشت، ما روزی این نبودن‌ها رو، رنج کشیدن‌ها رو، آغوش‌های دریغ شده رو تلافی می‌کنیم.