دلم می‌خواهد جایی برای رفتن داشته باشم، حرفی برای گفتن و قصه‌ای برای شنیدن. دلم می‌خواهد در ایستگاه اتوبوس بنشینم و گذر آدم ها را به نظاره بنشینم، در خیالم برایشان قصه ببافم. دلم می‌خواهد دل به جاده بسپارم و سفر کنم از این دیار بی یار. دلم می‌خواهد بیشتر بنویسم اما حرفی نیست در خور گفتن. زندگی‌‌هامان خالی شده از شور و اشتیاق، تهی شده از شادی‌های ممتد. اینجا زندگی بر مدار تکرار و عادت می‌گذرد. چاره‌ای نیست جز اینکه با امین پور هم صدا شوم و بگویم «دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد / مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر» شاید کسی در آسمانها به گوشش رسید.