اونقدر خسته‌م کرده بود این شرایط که دیشب به گریه کردن در آغوش مامان پناه بردم. سبک شدم اما امشب هم خسته م. صبح تو عالم خواب و بیداری می‌شنیدم که مامان دلیل گریه‌هامو از خواهرم می‌پرسید! شاید باورش نمی‌شد یه هفته، اینطور منو خسته کرده باشه. ٣ هفته ی تمامه پامو از خونه بیرون نذاشتم. یه گوشه‌ی ذهنم ترس امتحانات و شرایط جدیدشون بوده. روح من تو حصار این قفس اجازه‌ی رهایی نداشته.

فعلاً چاره‌ای جز این نوشتن‌های بی‌هدف و اشک و خنده‌های گذرا ندارم. حال غالب این روزهام همینه. اما خوشحالم دیشب به خنده گذشت، به سبک شدن، به فرو نخوردن اشک‌ها.