دخترک خسته بود؛ خواب را هم دوست نداشت. خواب او را دور می‌کرد از واقعیت زندگی‌اش! خواب هیجان شنیدن ها و خواندن ها را از او می‌گرفت و عصاره ی تنبلی را در جانش می‌ریخت! او خواب را دوست نداشت اما اگر چشم‌هایش را از روی ناچاری روی هم می‌گذاشت ساعت ها به خواب می‌رفت و بیدار شدنش به این سادگی ها نبود. او خواب را دوست نداشت و خواب او را بیشتر از هر چیز می‌خواست!