من در برابر زندگی‌ام نشسته‌ام و انتظار می‌کشم که روزها بگذرند. انتظار می‌کشم که دلتنگی‌ها سرآیند، آرزو‌هایمان آرزو نمانند. بخندیم و شادی‌هایمان گناه نباشند. 
من با دست‌های خالی نشسته‌ام و انتظار می‌کشم که غم ماندنی نباشد، مهربانی و اعتماد افسانه نباشد. خوشی‌ها و پایان‌های خوش فقط در قصه‌ها نباشد. 
از این انتظار، تنها اندک امیدی باقی مانده.
کاش می‌شد با دست‌های خالی و امید، کاری کرد.