- جمعه ۱ مرداد ۰۰
- ۲۳:۰۳
- ۰ نظر
من عاشق جادهام. اونم توی شب، وقتی هنذفری میذارم توی گوشهام و میرم تو جهان خودم. غرق میشم تو افکار خودم. یا حتی توی روز، وقتی بازم شناورم بین موسیقیهام و از هر جا که رد میشیم با خودم میگم کاش میشد از اینجا عکس بگیرم، قشنگ میشد.
روزهای جادهای من با فکر به زیباییهایی که میتونستم ثبت کنم و شبهاش با سوسوی چراغهای دوردست میگذشت. ده سال بر این قرار بود. حتی اون سالها که خبری از هنذفری نبود، بدون آهنگ، حتی در حالی که بقیه گرم صحبت بودن، من غرق رویاهام میشدم. ماشین و اون جاده برای من شده بودن محل سکوت و فقط فکر کردن.
ده سال، هر هفته حداقل دو بار این جاده رو میومدیم و میرفتیم. حالا دیگه به زودی خبری از این هر هفتهها نیست. خبری از جادهای با مبدأ و مقصد اینچنینی نیست. من قراره مامن همیشگی فکرهامو از دست بدم. هر بار دیگه که تو این جاده باشم به مقصد خونه نیست. آخرین هفتههاست، آخرین فرصتهاست و من مثل همیشه امشب هم دلم میخواست جاده کش بیاد تا بیشتر و بیشتر غرق بشم تو فکر و خیالاتم.