- جمعه ۸ مرداد ۰۰
- ۲۳:۱۰
- ۰ نظر
دیروز پنجشنبه بود. عصر، حدود ساعت ۶. روی پلههای حیاط نشسته بودم و به صدای باد، لابهلای شاخ و برگ درختان، و آهنگ برخورد ایرانیتهای روی دیوار که مثلاً جلوی دید همسایه به حیاط را گرفته بودند، گوش میدادم. برای لحظهای به هیچ چیز فکر نمیکردم. سرشار از لذت آن لحظه بودم و مدهوش از هوای تازه. نه ماسکی در کار بود، نه اجباری بر مخفی کردن تیشرتم زیر مانتو! نسیمی بازوانم رو نوازش میکرد و امید میداد.
شب شد. من غرق در اتفاقات آن روز. جا ماندم! اینکه چقدر مهم بود را من باید میگفتم. وقتی ساعت ١ دقیقه بامداد را دیدم و یادم آمد اینجا را از یاد برده بودم، اندوهگین شدم و خجالت زده. فکر میکنم همین کافی بود و باید رهایش میکردم. مگر نه اینکه من این کار را برای شادی خود بنا کرده بودم؟